رمان سوکوکو _ پارت 18
هوای تو🕯💫✨>>>
#پارت18🍋🟩🌱
~•~•~•18•~•~•~
["ویو سوتا°خونه چویا"]
: خب حاضر شو بریم پارک
چشماش از تعجب از حدقه زدن بیرون
_: اول صبحی کدوم پارکو داریم بریم ؟!
تک خنده ای کردم و گفتم:«
: بفرما میگم حافظت ماهی گُلیه بدت میاد
_: ها... یادم اومددد !!!
با حالت طنزی گفتم:«
ناسلامتی با پارتـ//ـنرش قرار داره ها !
لـ/ـبش خندید ولی چشماش نه... به گمونم بعد از اون درد عمیق،چشماش دیگه مثل قبل نشه...
گفتم:«
: بیخیال... اشکال نداره... الان واسه من با اون چشمای گربه ایت ننه من غریبم بازی در نیار که اصلا باور نمیکنم...
((( دروغ است.. خودِ خود دروغ است،تو میدانی تمام فکر و ذکرش پیش کسی جز توست و طوری وانمود میکنی که نمیدانی ؟! ))) این صدا همیشه تو سرمه... هر وقت از دازای حرف میزنیم و قیافه چویا رنگ عوض میکنه ؛ مثل الان...
_: من میرم یه آبی به دستو روم بزنم... تا بیام میزو چیده باشی
تغییر مودشو دوس دارم... وای که اصلا انگار نه انگار اتفاقی افتاده
: مارو باش شدیم نوکر آقا
همونجوری که داشت سمت سرویس میرفت دستاشو تو هوا تکون داد و گفت:«
_: دلتم بخواد
: دلم نمیخواد... صبحونه خوردم
و پوزخنده به چهره وا رفتش که از تعجب برگشته بود سمتم زدم
_: بابا تو دیگه هستی !
همین که برگشت به کاراش برسه منم رفتم سمت آشپزخونش که میزو واسش بچینم
***
صندلیشو عقب کشید، بلند شد و گفت:«
_: ممنون سوتا... خوشمزه بود
: یه جوری میگه انگار من شرکت تولید کره مربا دارم
و هر دو زدیم زیر خنده...
***
["ویو چویا°پارک"]
نیست... به معنای واقعی نیست که نیست... کل پارکو زیرو رو کردیم...
: اینا.. حالا هر کی که هستن مارو اسکول کردن.
با دندونای چفت شده و صورت قرمز گفتم:«
_: بیا برگردیم خونه دازای
: چرا؟
_: میخوام یادداشت بزارم... از قرار معلوم دازای زنده نیست چون اگه بود میدونست کدوم پارکو میگم و امروز میومد... ولی اگه الان کسی نیست یعنی تو نامه نفهمیدن کدوم پارکو میگیم
: هوم.. یه جورایی حق با توعه
با سوتا سمت موتورم رفتیم و چون مسیر کوتاه بود خیلی سریع رسیدیم. در خونه رو باز کردیم و واردش شدیم. پا گذاشتیم به آشپزخونه و به سوتا گفتم:«خودکار؟»
«دِ آخه نیم وجبی تو که میدونستی آخرش کارمون به نامه نوشتن میکشه چرا خودکار نیاوردی؟»
چشمامو مظلوم کردم و نگاش کردم
«خب ببخشید»
«حالا گربه نشو برو تو اتاق دازای ساما و خودکار و کاغد بیار»
سریع سمت اتاق دازای رفتم و خودکار و کاغد آوردم... بدو بدو اومدم بیرون و داد زدم «سووووتاااا آوردم» همینکه رسیدم بش چونمو تو دستاش گرفت و با فاصله چند سانتی صورتامون گفت«چقد تو گوگولیییی» همونجوری که لپام تحت فشار بود با صدای تو دهنی گفتم«خودتییی» با نوک انگشتش زد رو بینیم و چونمو ول کرد و گفت:«انقد نمک نریز» گفتم:«چونمو نگیر تا نمک نریزم»
تک خنده ای کرد و کاغذ و خودکارو از دستم گرفت و روی اپن گذاشت... رفتم بالا سرش ببینم چی مینویسه
_( آدرس دادم نیومدی... آدرس بده بیام_)
چونمو رو شونش گذاشتم و گفتم:«بچسبونش به یخچال بیا بریم... اوه راستی قبلیا هم ور داشتم گذاشتم تو پاپکو»
چرخید سمتم و منم چونمو از رو شونش ور داشتم... برگه رو به یخچال چسبوند و با هم از خونه زدیم بیرون.
[به مناسبت 500 تایی شدن جایزه دارم🪐✨... فردا میدم_شرط پارت 100 لایک]
#پارت18🍋🟩🌱
~•~•~•18•~•~•~
["ویو سوتا°خونه چویا"]
: خب حاضر شو بریم پارک
چشماش از تعجب از حدقه زدن بیرون
_: اول صبحی کدوم پارکو داریم بریم ؟!
تک خنده ای کردم و گفتم:«
: بفرما میگم حافظت ماهی گُلیه بدت میاد
_: ها... یادم اومددد !!!
با حالت طنزی گفتم:«
ناسلامتی با پارتـ//ـنرش قرار داره ها !
لـ/ـبش خندید ولی چشماش نه... به گمونم بعد از اون درد عمیق،چشماش دیگه مثل قبل نشه...
گفتم:«
: بیخیال... اشکال نداره... الان واسه من با اون چشمای گربه ایت ننه من غریبم بازی در نیار که اصلا باور نمیکنم...
((( دروغ است.. خودِ خود دروغ است،تو میدانی تمام فکر و ذکرش پیش کسی جز توست و طوری وانمود میکنی که نمیدانی ؟! ))) این صدا همیشه تو سرمه... هر وقت از دازای حرف میزنیم و قیافه چویا رنگ عوض میکنه ؛ مثل الان...
_: من میرم یه آبی به دستو روم بزنم... تا بیام میزو چیده باشی
تغییر مودشو دوس دارم... وای که اصلا انگار نه انگار اتفاقی افتاده
: مارو باش شدیم نوکر آقا
همونجوری که داشت سمت سرویس میرفت دستاشو تو هوا تکون داد و گفت:«
_: دلتم بخواد
: دلم نمیخواد... صبحونه خوردم
و پوزخنده به چهره وا رفتش که از تعجب برگشته بود سمتم زدم
_: بابا تو دیگه هستی !
همین که برگشت به کاراش برسه منم رفتم سمت آشپزخونش که میزو واسش بچینم
***
صندلیشو عقب کشید، بلند شد و گفت:«
_: ممنون سوتا... خوشمزه بود
: یه جوری میگه انگار من شرکت تولید کره مربا دارم
و هر دو زدیم زیر خنده...
***
["ویو چویا°پارک"]
نیست... به معنای واقعی نیست که نیست... کل پارکو زیرو رو کردیم...
: اینا.. حالا هر کی که هستن مارو اسکول کردن.
با دندونای چفت شده و صورت قرمز گفتم:«
_: بیا برگردیم خونه دازای
: چرا؟
_: میخوام یادداشت بزارم... از قرار معلوم دازای زنده نیست چون اگه بود میدونست کدوم پارکو میگم و امروز میومد... ولی اگه الان کسی نیست یعنی تو نامه نفهمیدن کدوم پارکو میگیم
: هوم.. یه جورایی حق با توعه
با سوتا سمت موتورم رفتیم و چون مسیر کوتاه بود خیلی سریع رسیدیم. در خونه رو باز کردیم و واردش شدیم. پا گذاشتیم به آشپزخونه و به سوتا گفتم:«خودکار؟»
«دِ آخه نیم وجبی تو که میدونستی آخرش کارمون به نامه نوشتن میکشه چرا خودکار نیاوردی؟»
چشمامو مظلوم کردم و نگاش کردم
«خب ببخشید»
«حالا گربه نشو برو تو اتاق دازای ساما و خودکار و کاغد بیار»
سریع سمت اتاق دازای رفتم و خودکار و کاغد آوردم... بدو بدو اومدم بیرون و داد زدم «سووووتاااا آوردم» همینکه رسیدم بش چونمو تو دستاش گرفت و با فاصله چند سانتی صورتامون گفت«چقد تو گوگولیییی» همونجوری که لپام تحت فشار بود با صدای تو دهنی گفتم«خودتییی» با نوک انگشتش زد رو بینیم و چونمو ول کرد و گفت:«انقد نمک نریز» گفتم:«چونمو نگیر تا نمک نریزم»
تک خنده ای کرد و کاغذ و خودکارو از دستم گرفت و روی اپن گذاشت... رفتم بالا سرش ببینم چی مینویسه
_( آدرس دادم نیومدی... آدرس بده بیام_)
چونمو رو شونش گذاشتم و گفتم:«بچسبونش به یخچال بیا بریم... اوه راستی قبلیا هم ور داشتم گذاشتم تو پاپکو»
چرخید سمتم و منم چونمو از رو شونش ور داشتم... برگه رو به یخچال چسبوند و با هم از خونه زدیم بیرون.
[به مناسبت 500 تایی شدن جایزه دارم🪐✨... فردا میدم_شرط پارت 100 لایک]
- ۱.۴k
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط